وقتی بهش نگاه کردم، سرش رو پایین انداخت،
وقتی بهش گفتم دوست دارم، چیزی نگفت،
وقتی بهش گفتم عاشقتم، باور نکرد،
وقتی بهش گفتم می خوام تا ابد با من بمونی بهانه گرفت،
وقتی که بی دلیل گذاشت و رفت هیچی نگفتم...
بعد مدتها دوباره پیداش کردم و دنبالش دویدم، اما اون فقط فرار کرد،
با التماس گفتم می خوام باهات حرف بزنم، اما گفت حرفی باهات ندارم،
وقتی که اشکم رو دید، فقط خندید، و من فقط گریه کردم،
حالا بعد از یه مدت طولانی یادش اومده که می خواد با من حرف بزنه،
مثل یک غریبه،
اما منم همون جوابی رو بهش دادم که که خودش داده بود،
چون دیگه حرفی باهاش نداشتم...
اگه با خودم بگم که صداش می لرزید و با دلی پر از غم غصه، می خواست با یکی حرف بزنه، بهم میگه پسره ی رمانتیکه احمق، اما اگه بگم اونم مثل بعضی دیگه از دختراست، اگه بگم از اون دختراست که تا بوی پول به مشامش میرسه، احساس عاشقی می کنه و حرف زدن یادش میاد، انتقام نگرفتم، اما حرفام دور از واقعت هم نیست...
راستی یه چیزی یادم اومد:
اگه قرار هر کسی که میره دانشگاه، احمق بشه، نتونه عشق واقعی رو از یه هوس زود گذر تشخیص بده، دل ساده و پاک آدما رو زیر پا له کنه، و هزار تا بدبختی دیگه که من کشیدم، توصیه میکنم دانشگاه نرین، اگه قرار اینجوری بشین، باور کنین که نرین بهتره...
از با تو بودن ها خسته ام خسته
در های قلب پر فروغ من همه بسته
همیشه دلم رو به آدمایی باختم که لیاقت منو نداشتن (2 مرتبه)، اما یه روز پیدا میشه اون کسی منو به خاطر خودم و عشقم بخواد، اونی که با من و در کنار من برای هم بمیریم، پس می نویسم براش تا آخر عمرم در دفتر خاطرات جدیدم با نام، یک شاخه زیتون، و عشق یا هوس رو برای همیشه...
Type the title here
Type the text here
نظرات شما عزیزان:
|